داستان اطلاعاتی 2

داستان اطلاعاتی

قسمت دوم رساله یا رسالت

هماهنگی و ارتباط برای دفاع پایان‌نامه

 

جلسه سوم براي تصميم گيري نهايي تشکيل شد و اعضاي جلسه با اجماع، گزينه دوم را براي ادامه کار در نظر گرفتند. مهم ترين استدلال جلسه در حمايت از گزينه دوم اين بود که اگرچه هر دو گزينه اهداف ضد جاسوسي را محقق مي کنند، اما به دليل آنکه گزينه اول مستلزم درگيري شهروند خودي در امور پرفشار اطلاعاتي است و اين کار به احتمال زياد ممکن است آرامش رواني و احساس امنيت او را در آينده با خدشه مواجه کند، از دستور کار خارج مي شود. انتخاب گزينه دوم به اين معني بود که من به عنوان هادي عمليات بايد بدون پوشش با آقاي داوري ملاقات مي کردم؛ دشوارترين بخش از زندگي کاري يک افسر اطلاعاتي.
هرگاه مجبور مي شدم، هويت اطلاعاتي ام را افشا کنم، خود را مانند فردي با لباس زير در يک مهماني رسمي يا خانوادگي حس مي کردم؛ احساسي وحشتناک که بارها با کابوس آن از خواب پريده ام. تصور کنيد که در يک مهماني يا با پيژامه حاضر شويد! تصور آن هم ناراحت کننده است، چه برسد به واقعيت.
اين دشواري با در نظر گرفتن نگراني ام از داوران پايان نامه دو چندان ميشد؛ اگر اين فرد به عنوان يکي از داورهاي رساله دکتري من انتخاب ميشد؛ يک فاجعه بود. چند بار خواستم از مديرم خواهش کنم که هدايت عمليات را به فرد ديگري بسپارد. اما فرصت کافي براي اين کار وجود نداشت؛ افسر حريف تا دو روز ديگر با آقاي داوري ديدار ميکرد. غير از آنکه چنين تصميمي يک اقدام غيرحرفهاي بود. با اين حال، پيامدهاي نامناسب اين احتمال (انتخاب آقاي داوري به عنوان داور) باعث شد که موضوع را با مديرم درميان بگذارم، او احتمال را پذيرفت، اما به دليل اهميت کار، فرصت اندک، دسترسي بالاي آقاي داوري و لزوم ملاقات يک افسر حرفه اي با او، آن را اجتناب ناپذير ارزيابي کرد.
اين يعني آنکه بايد به سرنوشت تن مي دادم، بالاخره من يک افسر اطلاعاتي بودم با وظايفي اداري که بايد به انجام
مي رساندم. به آقاي داوري زنگ زدم. خود را معرفي کردم. يک نام مستعار کاملاً ناشناخته و يک عنوان شغلي تحريکآميز.
   سلام عليکم، آقاي داوري؟
بله، بفرماييد.
   بنده شکيبا هستم، از کارشناسان ضدجاسوسي واجا
خوشبختم، از کجا؟ (او شناختي نسبت به واجا و ضدجاسوسي نداشت).
  ضدجاسوسي وزارت اطلاعات. بنده بر سر موضوعي ميخواستم با حضرت عالي ملاقات داشته باشم.
از کجا بدانم که شما واقعا از وزارت اطلاعات هستيد، من که شما را نمي شناسم.
  حق با شماست؛ من اين موضوع را ميتوانم به يکي از اين دو روش حل کنم؛ يا حضرت عالي به وزارت اطلاعات تشريف بياوريد تا با هم ملاقات کنيم يا من از طريق حراست محل کار شما موضوع را هماهنگ ميکنم تا خيالتان راحت باشد ...
آقاي داوري با کمي تامل پذيرفت که در ستاد واجا با من ملاقات کند. بعد از ظهر همان روز در ستاد مرکزي وزارت اطلاعات پذيراي ايشان بودم. مساله را مطرح کردم. فرداي آن روز هم يک جلسه دو ساعته با ايشان برگزار شد. طي اين جلسه، وي را نسبت به ارتباط با افسر حريف توجيه کردم. اين نخستين برخورد مستقيم آقاي داوري با يک افسر اطلاعاتي کشورش بود. وقتي به ستاد واجا آمد، باور نميکرد که سرويس اطلاعاتي کشورش تا اين حد صميمي و
حرفه اي باشد.
اين به آن معني بود که من کارم را به خوبي انجام داده بودم؛ انجام وظيفه حرفهاي ضدجاسوسي در عين افزودن به جنبه مردمي اطلاعات. آقاي داوري از آن به بعد، دست کم چند بار در کلاس هاي درس خود و در جلسات مشاوره با مديران و سياست گذاران کشور، به شگفتي اش از تفاوت موجود ميان تصورات ذهني اش از دستگاه اطلاعات با آنچه در عمل ديده بود، اشاره کرده است.
حدود دو هفته از زمان درخواست تعيين داور براي دفاع از رساله ام گذشته بود که يک روز استاد راهنما به من ايميل زد و اطلاع داد که استادان داور پايان نامه من انتخاب شدهاند و من بايد براي گرفتن احکام داوري آن ها و ارسال يک نسخه از پايان نامه ام به آنان به دانشکده بروم. او اسامي را در اميل ذکر نکرده بود. کابوس مزمن داوري و ترس از افشاي هويت، باز گريبانم را گرفت؛ نگراني اي که به خاطر مشغله کاري از وجودم رخت بربسته بود. اواسط بهمن ماه، در يک روز سرد و برفي به دانشکده رفتم. اسامي داوران را ديدم.
وحشت به درونم هجوم آورد. آقاي داوري به عنوان داور اول خارجي (خارج از دانشگاهي که در آن درس مي خواندم)، داور دوم خارجي نيز از مديران يکي از موسسات علمي کشور بود که اتفاقاً چندين جلسه مشاوره اطلاعاتي را با او سپري کرده بودم. حدود نيم ساعت در دفتر منشي گروه بهت زده نشسته بودم و به اين کابوس محقق شده مي انديشيدم که خانم منشي مرا از فکر بيرون آورد.
   ببخشيد مشکلي پيش آمده است؟
آه، عذر مي خواهم، نه ممنون.
از دفتر گروه بيرون آمدم و به دفتر استاد راهنما رفتم. استاد با گرمي مرا پذيرفت و از انتخاب تيم داوري منسجم و کاملاً متخصص ابراز خرسندي کرد. اما من با يک سوال نا اميدش کردم:
  ممکن است داوران خارجي را تغيير دهيم؟
چرا ؟ آنها بهترين هاي اين حوزه در ايران هستند. از اين بهتر نميشود. مشکلي با آن ها داري؟
سوال بدي پرسيده بودم، چرا بايد استادان عوض ميشدند؟ واقعاً با آنها مشکل داشتم؟ بلافاصله قضيه را جمع کردم. ضمن اينکه استاد راهنما به من گفت که موضوع رساله تو بسيار منحصر به فرد است و تقريباً هيچکس در عرصه آکادميک به آن نپرداخته و گريزي از انتخاب اين افراد نبوده است. سه هفته بعدي را در برزخ خودم گذراندم، تمرکز
کاري ام هم به هم ريخته بود، هويت دانشگاهي و حرفهاي ام به طرز فجيعي با يکديگر تصادف کرده بودند. واکنش آن ها يک بازي با حاصل جمع صفر بود.
الان سه سال از آن تاريخ ميگذرد و يکي از فرزندانم دانشآموز شده است. روز ثبت نام مدرسه، آقاي مدير فرمي به
من داد تا مشخصات و ميزان تحصيلات خود و همسرم را در آن درج کنم. در مقابل پرسش از تحصيلات نوشتم: کارشناسي ارشد.

پایان داستان